سی و پنج سال از اولین باری که قدم به این تاریکی گذاردند؛ میگذشت.
دیگر حتی ذره ای از کنجکاوی اولیه شان باقی نمانده بود.
چطور شد که به اینجا رسیدند؟
لیندا -
به نور کم سوی انتهای تونل خیره شد.
خاطره ی محو آن روز، در تاریکی روبرویش جریان داشت؛ صداهایی که گویی در سکوت غار میپیچیدند.
«ـ هی بیخیییال! همش برای چند دقیقه س
+ راست میگه لیندا. تو نمیخوای ببینی افسانه ها حقیقت دارند یا نه؟»
پوزخندی زد. افسانه؟ آن را بخاطر نمی آورد ولی با تمام وجود از آن نفرت داشت.
گرسنه بود، باید چیزی شکار میکرد.
به آرامی دستش را بر زمین میکشید. حسش کرد. گویی امروز، روز شانسش بود. البته ... اگر روز بود.
با صدای خورد شدن بدنه ی سوسک زیر دندان هایش سعی کرد بخاطر بیاورد در روز های قبل از این تاریکی، چه میخورد. بخاطر می آورد غذای مورد علاقه اش اسپاگتی ابداعی دوست پسرش بود. نمیتوانست چهره اش را بخاطر بیاورد اما جایی در اعماق قلبش مهربانی پسر را به یاد داشت. هر چیزی مربوط به گذشته نامفهوم بود و به سختی میتوانست حتی کمی از آن را به خاطر بیاورد.
زانوهایش را در آغوش کشید و به نور انتهای تونل خیره شد.
با خود فکر کرد مگر چقدر میتواند ترسناک باشد؟ افسانه را به خاطر آورد؛ در واقع فقط یک جمله اش را:«... هیچکس تا به حال از این غار زنده بیرون نیومده؛ حتی استخوناشون هم خاکستر شده ...»
خاکستر ... روزهای اولی که به این غار آمدند برای روشنایی اجسادی که در گوشه کنار غار افتاده بودند را آتش زدند و گاه از فشار گرسنگی آن ها را میخوردند.
وحشی شده بودند. به هیچ موجود زنده ای رحم نمیکردند. یک بار یک اسب را زنده زنده خوردند ... و حتی یک انسان را.
سعی میکرد به خاطر بیاورد که ایا قبلا ارزویی داشته؟ خانواده ای چطور؟
نمیدانست.
-حالم به هم میخوره
صدای جک بود که در سکوت غار میپیچید
با خود فکر کرد شاید او هم از این وضعیت خسته شده است اما چیزی نگفت.
+ منم همینطور رفیق! خیلی وقته که حیوونی این سمت نیومده واقعا گرسنم
پس که اینطور باید حدسش را میزد
بلند شد و به سمت نور حرکت کرد
صدای جک بود که بلند شد
-هی! کجا میری؟
* میخوام برم نزدیک تر
صدای لیندا بود که ترس و اشفتگی در آن به رقص در آمده بود
قدم دیگری برداشت و اینبار به عقب کشیده شد.
در بین دستان نسبتا قوی جوزف گیر کرده بود
و بعد؟ همان جملات همیشگی
+ فکر میکنی ما از این وضع راضی ایم؟ فکر میکنی ما نمیخوایم از اینجا فرار کنیم؟ ما هم میخوایم ولی یادت نره ما حتی نمیدونیم چه موجود وحشتناکی اون بیرونه
*ولی اونجا روشنه میشه دید..
+دید؟ چیو میخوای ببینی؟ یه هیولا که آدمارو میخوره ؟ میخوای تکه تکه شی؟
اشک های لیندا بی صدا بر صورتش جاری شد
همان داستان همیشگی
برگشت و دوباره در بیست متری روشنایی نشست
پنج روز راه رفته بودند تا به محل فعلیشان برسند و حالا سی و پنج سال به روشنایی خوفناک انتهای تونل خیره میشدند و میترسیدند.
چرا برنگشتند؟
افسانه محلی جمله ای داشت که اگر کسی پا به این غار بگذارد و از ان زنده برگردد قطعا عامل کشتار، تحت کنترل شیاطین بی رحم میشد.
نمیتوانستند برگردند وگرنه مردم محلی مانند آدام برک سنگ بارانشان میکردند.
البته ترس از مردم فقط برای سه ماه بود.
بعد از ان دیگر از نور ابتدای تونل هم میترسیدند.
دوباره. یک هفته ی دیگر هم گذشت. جک با وضع کنار امده بود و این تاریکی را دوست داشت. او میتوانست روز های سخت تعاملات اجتماعی را بخاطر بیاورد؛ همه ی ان توبیخ ها و کار های سخت سر مزرعه. نمیخواست برگردد به زندگی ای که داشت؛ پس تا حدودی با این وضعیت خو گرفته و حتی از ان راضی بود و جوزف اما، امیدی نداشت. نه میتوانست به عقب برگردد و نه جرئت پیش روی داشت.تنها راهش کنار امدن با وضع موجود بود.
یک هفته گذشته بود یا کمی کمتر از ان.
صدای قدم هایی می آمد. گوش های جک تیز شد
گرسنه بودو همین که خواست سمت شکار عزیزش حمله کند، دستانش چرخید و پشت سرش قفل شد و حالا او روی زمین بود و تقلا میکرد.
-هی کمک کنین!
لیندا قدمی برداشت اما با نور چراغ قوه ی شکارشان در جایش ایستاد. و جوزف؟ سعی کرد که حمله کند؛ او هم گرسنه بود.
خوش شانسی شکار بود یا توانایی اش؟ نمیتوانست بگوید. چند دقیقه ی بعد جوزف و جک، هر دو بسته شده بودند و خب ابدا از وضعشان راضی به نظر نمیرسیدند.
تازه وارد-
خسته شده بود. اینها دیگر چه بودند؟ انسان؟ با خود فکر کرد شاید اینها همان هیولاهایی هستند که افسانه چپ و راست به آن اشاره میکرد.
سمت زن رفت. به نظر بی خطر می آمد. نور چراغ را روی صورتش تنظیم کرد. از موجودی که میدید وحشت کرده بود. زشت، ترسناک، چندش ؛ اما همه ی اینها برای قبل از ان بود که زن میانسال چشمانش را به نور بدوزد . در آن چشم ها چیزی بود؛ چیزی مانند ترس و امید؟ آن چشم ها گویی حرف میزدند. همینطور است. آن چشم ها خستگیشان را فریاد میزدند.
پسر آرام نزدیک شد و سعی کرد با معرفی خودش از ترس زن بکاهد.
×هی! اسم من مارکه. 18 سالمه شما چند سالتونه؟
اما لیندا حرفی نزد. پسر با خودش فکر کرد "شاید هنوز میترسه!" پس ادامه داد
×باید گرسنه باشی
و از کوله اش اخرین ساندویچی که برایش مانده بود را در آورد و به زن داد.
لیندا که سالها بود ساندویچ ندیده بود با دیدنش ان را سریع قاپید و با بیشترین ولع ممکن در دهاتش کرد. باور کردنی نبود. چند ثانیه بعد داشت با تمام وجود عوق میزد.
بافت و طعم غذایی که مدتها بود از آن دور بود به بدترین وجه ممکن غیرقابل تحمل شده بود.
به یاد اورد زمانهایی بود که با خانواده اش به گردش میرفتند و مادرش همیشه برایش ساندویچ هایی درست میکرد که لیندا عاشقشان بود؛ با یاداوری این خاطره اشک در چشمانش حلقه زد. به گوشه ای خزید و زانوانش را به اغوش کشید.
از این وضعیت نفرت داشت ولی چه میتوانست بکند؟ هیچ!
مارک بلند شد تا به سمت خروجی تونل برود که ناگهان لیندا از پایش گرفت
*نرو ... هیولاها تکه تکه ات میکنن
×هی بیخیال نمیخوای که تا اخر عمرم همینجا بمونم؟
چیزی در دل لیندا تکان خورد
×تازه ... هیولا همونایین که باهاشون زندگی میکنی
و سپس در تاریکی اشاره ای به دو اسیر گرسنه اش کرد.
جک که تا این لحظه، حرص از دست دادن شکار لذیذ، ساکت نگهش داشته بود با صدایی که هیچ شباهتی به صدای انسانی عادی نداشت فریاد زد:
-تو میگی ما هیولاییم؟ ما فقط سعی کردیم خودمونو نجات بدیم تو همش 18 سالته حتی نمیتونی تصور کنی که اونا چقد بی رحمن
مارک اما بی اعتنا دستشو جلوی لیندا دراز کرد
×باهام میای؟
لیندا از ترس میلرزید ولی دیگر نمیتوانست در این تاریکی بماند
بلند شد. ده قدم بیشتر برنداشته بودند که به یاد جک و جوزف افتاد. البته که این به خاطر سر و صداها و ناسزاهایی بود که جک فریاد میکشید. برگشت و دستان جوزف را باز کرد. سکوت جوزف او را مردد کرده بود اما نمیتوانست پا پس بکشد.
به سمت نور به راه افتادند و دقایقی بعد ... نور چشمهایش را میزد. با تمام قدرت چشمانش را بر هم میفشرد. خواست به تاریکی فرار کند ولی موسیقی زیبای طبیعت با آواز پر سرور پرندگان او را در جایش نگاه داشت؛ به آرامی چشمانش را باز کرد. مقابلش ابشاری بود که کمی ان طرف تر در جریان بود و سبزی بیکران درختان و ابی اسمانی که با چندی ابر تزیین شده بود.
لبخندی زد. البته چهره اش نمیتوانست ان را نشان دهد اما چشمانش؟ میتوانستی رضایت را از ان چشمان خسته بخوانی.
ان روز در دهکده ی ابشار جشن و سرور بر پا بود. چرا که سالیان طولانی در انتظار شجاعانی افسانه ای بودند که از این غار بیرون می آمدند.
در واقع افسانه ی دیگری، درست در آن سوی غار، سالیان سال سینه به سینه منتقل شده بود :
«افسانه ای که میگوید: از این غار، مردمانی می ایند که ژنرال هایی شجاع و پادشاهانی نکونام و عادلند.
آن ها را تکریم کنید؛ زیرا بر چیزی غلبه کردند که نمیتوان به آسانی از آن گذشت و این اصل وجودیت انسان است.»